بونجی

عمومی

بونجی

عمومی

إنا لله وإنا إلیه راجعون

  

 

 

درگذشت شادروان  مرحوم علی شکر(جاکری )راخدمت خانواده محترم  و  تمام مردم محترم بونجی تسلیت عرض مینمایم و از خداوند متعال برای این عزیز الو درجات و برای باز ماندگان این مرحوم صبر وشکیبائی مسئلت دارم.روحش شاد ویادش گرامی باد  انشاالله.  

 

  مارا درغم خود شریک بدانید .........  

از طرف مدیریت  وبلاگ بونجی

دلم برای بونجی تنگ شده

دلم برای بونجی تنگ شده برای شعری که توش به دنیا امدم  

 دلم برای بونجی تنگ شده برای هوای شرجیش   

دلم برای افتاب گرم.اسمان صاف وابی و ستارهایش تنگ شده   

دلم برای ان نخل های سرسبز و بهاری بونجی تنگ شده   

و ان کوه های سر به فلق کشیده و ان دریایی پر اواز که صبح با صدای ان بیدار می شدم   

دلم برای ان رودخانه هایی که هر زمستان در کنار انها می نشستم و صدای شرشر اب را گوش می کردم  

 

برای مردمی که همیشه به همدیگر سر می زدند و از حال همدیگر جویا می شدند   

برای ان دوستانی که جان حود را برای هم میدادند که یکی از انها تو زندگی اذیت نشه   

و به ان دوستانی که از اول شب با همدیگر می نشستند و می خندیدند تا افتاب بونجی از سر کوه شم کلاتان  بیرون  می زد 

حتی دلم برای ان هوای غبار الود بونجی که توش تنفس می کردم تنگ شده   

دلم برای ان  روزهای که در کنار دوستان و رفقا و خانواده که مثل ابی که از رودخانه رد میشه می گذشت تنگ شده    

غریبی یعنی کسی که تمام چیزشا ازش گرفتند. تا کسی غریبه نشده معنی این جمله را نمی فهمه باید حس کنی تا بفهمی  

  

اونهای که تو بونجی هستند به من نخندند فقط کسی که در غربت زندگی میکنه حس یک غریبه دور از وطن را می فهمه    

          

 

                                          ارسال شده ( ابراهیم مرادشاهی) 

 

این هم عکسی از شم کلاتان   

 

شعری برای وطن

 وطن ارزشمندترین و مقدسترین چیزیست که بشر دارد. ما هممون به نوعی به یاون وصلیم و از صدقه سر نام وطن هستیم  

 

دلم ز هجرت پرنده‌های شهر خود گرفته است

کسی‌ شکایتی نمیکند

و قلب های سنگی‌ به خون نشستگان

خبر ز روز رفتن ستاره‌ها نمیدهد

مگو به من

ز این اجاق سوخته

ز دردها و زخم ها

که چون شکسته زورقان نسل ها

به باد هرزه گی برفت

مگو! مگو کزین سرای پرشده ز یاد ها

ز قبر های خشک بازها

چه غره های  وحشتی

کمین بکرده خانه مرا

دل شکسته مرا

خیال مرگ هم نمیکند

سفیر این خراب بی نشان

مرا نه نور و نه تبسمی

به دل نشانده لحظه ای

کجا سفر کنم ز این هراس بی‌ امان

به کنج و گوشهٔ کجا به پا کنم

حریر این عروس کشته تن

وطن !

نه از تو دل توان بریدن و

نه از کمند یاد تو رها

چه کرده‌ای تو با من

ای وطن!

زبان خفته‌ای تو‌ای میان دام حادثه

چه روز‌ها که چشم تو بدید و دم مزد

چه قلب‌ها که در تو عاشقانه مرد و رفت.

تصور از نگاه تو بریست

تکلم از کلام تو تهی ست،

که خواب نسترن مرا ز یاد تو گذر دهد،

در آن دمی که مرگ هم عنایتی نمیکند

و نام قدسیان و کبریان

همه چو سنگ بیگذر

شفاعتی نمیکند

خیال ناب تو مرا ز خود برد

به خون و آب

مگو که دلشکسته ای

مگو که چون تن نمرده‌ای میان خاک

فرو فکنده‌ای کفن

وطن!

میان آب و خاک و آتش به باد رفته ا ت

نه می‌توان ترا بدید

و یا ز هرم چشم تو به آسمان رسید

تو یاد مبهمی

میان قطره‌های اشک ما

که در غمت چکید.

چکامه نیست این وطن!

حکایتی ز رفتن ستاره هاست

ستاره ها که نی‌ به ما و نی‌ به تو

چو همنظر شدند

حکایت از فروغ بی‌ فروغ این دل شکسته است،

بهانه‌ای وطن، بهانه‌ای وطن

حضور تو چنان به دل تنیده است

که نیستی‌ جدا ز ما

که نیستی‌ تو غیر ما

ای وطن! 

  

 

                     تقدیم به همه دوستان عزیزم